فقط به خاطر احمد شاملو

مرا می باید که در این خم راه

در انتظاری تاب سوز

سایه گاهی به چوب وسنگ بر آرم

چرا که سرانجام...

امید....

از سفری به دیرانجامیده ،باز می آید

به زمانی اما....ای دریغ...که مرا....بامی به سر نیست

نه گلیمی به زیر پای

از تاب خورشید تفتیدن را

سبوئی نیست تا آبش دهم

وبر آسودن از خستگی را،،،بالینی که بنشانمش.

مسافر چشم به راهیهای من،

بی گاهان

از راه بخواهد رسید.

ای همه ی امیدها..مرا به برآوردن این بام..نیروئی دهید

یک شعر

به پای چوبی من تبر زده نگاه تو
من نمی‎تونم برم اما تو هی میگی برو
آخه من کجا برم هرجا برم بازم تویی
پیش پای لنگ من یکه و تنها میدویی
تو و فاصله با هم یکی شدین
من و پاهام به رسیدن ناامید
کاش میشد می‎رسیدم تا بدونم تو و فاصله به هم چیا میگین
من به تو نمی‎رسم ای همه‎ی خوبی من
تو نه دور میشی نه نزدیک به پای چوبی
کاش میشد می‎رسیدم تا بدونم تو و فاصله به هم چیا میگینبه
صدای من کمی گوش بده
دل به این خسته خاموش بده
ببین از چی می‎خونم برای تو
ای همه هستی من فدای تو

یک فرشته ی کوچک

روزی روزگاری یک فرشته ای بود که بین ابرهای صورتی،اون بالا نزدیک یک دشت بزرگ سبز زندگی میکرد،این فرشته همیشه گریه میکرد،ناراحت بود ،میگفت مردم روی زمین همیشه ناراحتش میکنند ولی وقتی ازش میپرسیدند مگه مردم روی زمین با تو چیکار میکنند،جواب نمیداد!
یک روز از همین روزا که فرشته خانوم داشت زیر درخت انگور نزدیک خونش،برگها را جارو میزد یک دفعه جارو از دستش افتاد و تا چشمش را باز کرد،دید همه چیز سیاهه.چشماش نابینا شده بود،تنها چیزی که می دید سیاهی بود...درد شدیدی روی چشماش احساس میکرد و غبار سنگینی از غم روی سینه هاشا گرفته بود.احساس میکرد کسی داره ازش مراقبت میکنه ولی هرچی نگاه میکرد و دقت میکرد تا شاید بتونه حداقل صداش را بشنوه نمیتونست!روزها گذشت ولی همه چیز سیاه بود...فرشته خانوم توی دلش فقط احساس غم میکرد ولی بعضی وقت ها شاد میشد چون حس میکرد دست یک آشنا داره نوازشش میکنه...فکر میکرد که این دسته مایا فرشته ی شفا است ولی یک چیزایی بود که اون را به شک می انداخت.همه چیز گذشت تا این که یک روز وقتی از خوا ب بیدار شد به جای رنگه سیاه فقط صورتی میدید...صورتی که با رنگ آبی آسمانی مخلوط شده بود... آره کم کم داشت میدید...آره پرنده ها را...آره سبزی را....وای روی زمین یک مرد افتاده بود که یک کت و شلوار سیاه پوشیده بود...آره انگار اون مرد اصلا حالش خوب نبود...روی دست مرد یک نامه بود،فرشته خانوم خم شد و نامه را برداشت،وقتی نامه را خوند زیر پاهاش پر از اشک شد...اون نامه از طرف خدا بود...اون مرد بینایش را از دست داده بود تا خدا به جاش فرشته خانوم را بینا کنه...!ولی فرشته خانوم توی تمام مدت نمیدونست که اون پایین یک کسی هست که عاشقشه و تقدیر سرنوشت فرشته را اینجوری رقم زده بود...اگر شما به جای فرشته بودید بعد از این اتفاق ها چکار میکردید؟

آزادگی

می نوشتم یه زمانی واسه این دل دیوونه که همش می گرفت بهونه، بهونه دیدن تو...
می نوشتم یه زمانی واسه خالی کردن این عقده های چند ساله، عقده هایی که خیلی سخته بیرون ریختنشون از دل...
می نوشتم یه زمانی که بدونی دوستت دارم...
می نوشتم یه زمانی که بدونن همه عالم و آدم...
اما حالا نمی دونم واسه چی می نویسم... نمی دونم که آیا تو می خونی چی می نویسم...؟... نمی دونم که آیا تو می فهمی چی می نویسم...؟... نمی دونم... نمی دونم...
اما من می نویسم به امید اینکه تو بخوانی و بفهمی چی می نویسم و یه روزی بفهمی که دوستت داشتم و دارم...
دفعه قبل گفتی این چه نامه ای بود؟! نه سلامی! نه علیکی! پس ایندفعه اول سلام می کنم قبل از اینکه کتک بخورم! عزیزکم... سلام!
ای دوست... بگذار حالا که در میدان زندگی ام اسب غم دیوانه وار می تازد در کنار حضور آفتابیت خیمه زنم و آنجا بودن لبخندت را لمس کنم و با نسیم نفسهایت مبتلا شوم. ای کاش بدون وساطت قلم و کاغذ می گفتم که تنهایی چگونه وجودم را به یغما برده...
گفتی: اینها رو فقط می نویسی... نوشتن آسونه...!
اما بدون:
سه حالت خیلی دردناک است: اولی نی زدن، دومی سوختن و سومی نوشتن!
گفتی: این لحظه ها زود تموم می شن و بعدش هم به راحتی فراموش می شن...!
عزیزم! کاش امتداد لحظه ها تکرار با تو بودن بود... و بدون که هرگز این لحظه ها رو از یاد نمی برم...!
گفتی: این ها رو چرا اینجا می نویسی؟ همه می خونن! بهت می خندن! می گن دختر نیم وجبی چه چیزا که نمی گه!
باید بگم: از عشق من به هر سو در شهر گفتگوییست... من عاشق تو هستم، این گفتگو ندارد...!

منتظرتم! خدا پشت و پناهت عزیزکم