یک فرشته ی کوچک

روزی روزگاری یک فرشته ای بود که بین ابرهای صورتی،اون بالا نزدیک یک دشت بزرگ سبز زندگی میکرد،این فرشته همیشه گریه میکرد،ناراحت بود ،میگفت مردم روی زمین همیشه ناراحتش میکنند ولی وقتی ازش میپرسیدند مگه مردم روی زمین با تو چیکار میکنند،جواب نمیداد!
یک روز از همین روزا که فرشته خانوم داشت زیر درخت انگور نزدیک خونش،برگها را جارو میزد یک دفعه جارو از دستش افتاد و تا چشمش را باز کرد،دید همه چیز سیاهه.چشماش نابینا شده بود،تنها چیزی که می دید سیاهی بود...درد شدیدی روی چشماش احساس میکرد و غبار سنگینی از غم روی سینه هاشا گرفته بود.احساس میکرد کسی داره ازش مراقبت میکنه ولی هرچی نگاه میکرد و دقت میکرد تا شاید بتونه حداقل صداش را بشنوه نمیتونست!روزها گذشت ولی همه چیز سیاه بود...فرشته خانوم توی دلش فقط احساس غم میکرد ولی بعضی وقت ها شاد میشد چون حس میکرد دست یک آشنا داره نوازشش میکنه...فکر میکرد که این دسته مایا فرشته ی شفا است ولی یک چیزایی بود که اون را به شک می انداخت.همه چیز گذشت تا این که یک روز وقتی از خوا ب بیدار شد به جای رنگه سیاه فقط صورتی میدید...صورتی که با رنگ آبی آسمانی مخلوط شده بود... آره کم کم داشت میدید...آره پرنده ها را...آره سبزی را....وای روی زمین یک مرد افتاده بود که یک کت و شلوار سیاه پوشیده بود...آره انگار اون مرد اصلا حالش خوب نبود...روی دست مرد یک نامه بود،فرشته خانوم خم شد و نامه را برداشت،وقتی نامه را خوند زیر پاهاش پر از اشک شد...اون نامه از طرف خدا بود...اون مرد بینایش را از دست داده بود تا خدا به جاش فرشته خانوم را بینا کنه...!ولی فرشته خانوم توی تمام مدت نمیدونست که اون پایین یک کسی هست که عاشقشه و تقدیر سرنوشت فرشته را اینجوری رقم زده بود...اگر شما به جای فرشته بودید بعد از این اتفاق ها چکار میکردید؟
نظرات 4 + ارسال نظر
محمد یکشنبه 13 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 20:46 http://www.wall.blogsky.com

سلام
نوشته هات خیلی زیباست...

سمیه دوشنبه 14 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 14:11

نمی‌دانم چه ها گویم ز این دیده ولی گویم کجا رفتی چرا تنها مرا در وادی عشقت رها کردی کجا رسم است که یاران را جدا از یار خود کردند د خوب، چه می‌گویی در این دنیای راز و سّر نمی‌دانم که حال اختیاری هست که عشقم را به سان یار رفته برگزینم

سمانه پنج‌شنبه 21 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:37 http://dastpacholofti.blogsky.com

سلام
مطالب وبلاگت واقعا قشنگه
امیدوارم موفق باشی

************************
اگر صد تیر ناز از دلبر آید مکن باور که آه از دل براید
پس از صد سال بعد از مرگ فایز هنوز آواز دلبر دلبر آید

فرگل یکشنبه 23 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 01:00 http://http://zayan.blogsky.com/

سلام.واقعآ قشنگ بود.کاشکی تا اخرش این جوری باشی.من عاشق هایده هستم.سلام من به تو یار قدیمی.منم همون هواداره قدیمی.هنوز همون خراباتی و مستم ولی بی تو سبویم ای شکستم.همه تشنه لبیم ساقی کجای گرفتاره شبیم ساقی کجایی.اگه سبو شکست عمر تو باقی.که اعتبار می تویی تو ساقی.>>تقدیم به کسی که دوستش......... فرگل فروغی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد