یک تفاوت..

" اگه یه مدت همین طور ادامه بدی، شجاعتت رو از دست میدی و دیگه نمی تونی از این وضعیت دل بکنی. هیچ بهونه ای برای ادامه زندگی فعلیت نداری. تو فقط از قانون بشین و بگند پیروی می کنی، همین." ( وضعیت فعلی من)
"چگونه می توان درباره از دست رفتن عشق حرف زد یا حتی به آن فکر کرد. حتی اگه یه مدتی در را به روی عشق ببندیم، از پنجره وارد خواهد شد. حتی اگه مثل سنگ سخت و سرد شویم، باز هم نمی توانیم برای همیشه سرد و بی اعتنا باقی بمانیم. جهان در ندارد، دست کم دری ندارد که عشق توان باز کردن یا نفوذ در آن را نداشته باشد."
" اگر میان مرده ها و زنده ها فقط یک فرق باشد، این است که مرده ها دیگر بهتزده نمی شوند. مرده ها مثل گاوهای مزرعه، برای نشخوار کردن تا بی نهایت وقت دارند."

فقط به خاطر احمد شاملو

مرا می باید که در این خم راه

در انتظاری تاب سوز

سایه گاهی به چوب وسنگ بر آرم

چرا که سرانجام...

امید....

از سفری به دیرانجامیده ،باز می آید

به زمانی اما....ای دریغ...که مرا....بامی به سر نیست

نه گلیمی به زیر پای

از تاب خورشید تفتیدن را

سبوئی نیست تا آبش دهم

وبر آسودن از خستگی را،،،بالینی که بنشانمش.

مسافر چشم به راهیهای من،

بی گاهان

از راه بخواهد رسید.

ای همه ی امیدها..مرا به برآوردن این بام..نیروئی دهید

یک شعر

به پای چوبی من تبر زده نگاه تو
من نمی‎تونم برم اما تو هی میگی برو
آخه من کجا برم هرجا برم بازم تویی
پیش پای لنگ من یکه و تنها میدویی
تو و فاصله با هم یکی شدین
من و پاهام به رسیدن ناامید
کاش میشد می‎رسیدم تا بدونم تو و فاصله به هم چیا میگین
من به تو نمی‎رسم ای همه‎ی خوبی من
تو نه دور میشی نه نزدیک به پای چوبی
کاش میشد می‎رسیدم تا بدونم تو و فاصله به هم چیا میگینبه
صدای من کمی گوش بده
دل به این خسته خاموش بده
ببین از چی می‎خونم برای تو
ای همه هستی من فدای تو

آزادگی

می نوشتم یه زمانی واسه این دل دیوونه که همش می گرفت بهونه، بهونه دیدن تو...
می نوشتم یه زمانی واسه خالی کردن این عقده های چند ساله، عقده هایی که خیلی سخته بیرون ریختنشون از دل...
می نوشتم یه زمانی که بدونی دوستت دارم...
می نوشتم یه زمانی که بدونن همه عالم و آدم...
اما حالا نمی دونم واسه چی می نویسم... نمی دونم که آیا تو می خونی چی می نویسم...؟... نمی دونم که آیا تو می فهمی چی می نویسم...؟... نمی دونم... نمی دونم...
اما من می نویسم به امید اینکه تو بخوانی و بفهمی چی می نویسم و یه روزی بفهمی که دوستت داشتم و دارم...
دفعه قبل گفتی این چه نامه ای بود؟! نه سلامی! نه علیکی! پس ایندفعه اول سلام می کنم قبل از اینکه کتک بخورم! عزیزکم... سلام!
ای دوست... بگذار حالا که در میدان زندگی ام اسب غم دیوانه وار می تازد در کنار حضور آفتابیت خیمه زنم و آنجا بودن لبخندت را لمس کنم و با نسیم نفسهایت مبتلا شوم. ای کاش بدون وساطت قلم و کاغذ می گفتم که تنهایی چگونه وجودم را به یغما برده...
گفتی: اینها رو فقط می نویسی... نوشتن آسونه...!
اما بدون:
سه حالت خیلی دردناک است: اولی نی زدن، دومی سوختن و سومی نوشتن!
گفتی: این لحظه ها زود تموم می شن و بعدش هم به راحتی فراموش می شن...!
عزیزم! کاش امتداد لحظه ها تکرار با تو بودن بود... و بدون که هرگز این لحظه ها رو از یاد نمی برم...!
گفتی: این ها رو چرا اینجا می نویسی؟ همه می خونن! بهت می خندن! می گن دختر نیم وجبی چه چیزا که نمی گه!
باید بگم: از عشق من به هر سو در شهر گفتگوییست... من عاشق تو هستم، این گفتگو ندارد...!

منتظرتم! خدا پشت و پناهت عزیزکم