-
خودشناسی؟
سهشنبه 29 اسفندماه سال 1385 23:59
اسفند! یک اسم با معنی... تا به حال به معنی اسفند فکر کرده اید؟ از نظره من اسفند یعنی زندگی. زندگی یعنی تعالی هر چند در لفظ اندکی توضیح آن مشکل است ولی جواب معنی زندگی را باید در فلسفه ی حیات جستجو کرد! انسانها با تغییر به تعالی میرسند.. با تحول به زوال و نیستی میگروند... زوال و تعالی تنها در یک سرنخ با هم فاصله...
-
خاطره های تلخ یا تجربه؟
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1385 02:45
نمیدونم ، شاید خیلی زود دیر شده! تا چشم به هم بزنی لحظات سپری می شوند و این تنها عمر آدمی هستش که مثل باد از کنار گوش انسانها زوزه کشان رد میشه و میره و تنها چیزی که به جا میزاره یک مشت خاطره هست، خاطره های گاه تلخ و شاید هم شیرین !خاظره های تلخی که تجربه میشند و خاطره های شیرینی که اغلب دلیل بر حسرت که ای وای چرا...
-
شب را شکست آن خرد سرخ آفتاب
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1385 01:31
وقتی اندکی به قبل نگاه میکنم در می یابم که چقدر کوته فکر بوده ام.... این چند وقت خیلی مشغول هستم، امتحان ها از یک طرف و درگیری های روزمره از سوی دیگر ، مجال نوشتن به من نداد. دهه ی محرم امسال واقعا حس غریبی دارم، حس تحول چرا نمی دانم! پستر مراسم امسال است، اگر دوست داشتید بر روی لینک ذیل کلیک کنید.
-
یک تفاوت..
یکشنبه 12 آذرماه سال 1385 08:49
" اگه یه مدت همین طور ادامه بدی، شجاعتت رو از دست میدی و دیگه نمی تونی از این وضعیت دل بکنی. هیچ بهونه ای برای ادامه زندگی فعلیت نداری. تو فقط از قانون بشین و بگند پیروی می کنی، همین." ( وضعیت فعلی من) "چگونه می توان درباره از دست رفتن عشق حرف زد یا حتی به آن فکر کرد. حتی اگه یه مدتی در را به روی عشق ببندیم، از پنجره...
-
اندک ولی ...
شنبه 11 آذرماه سال 1385 23:20
چه زیباست بخاطر تو زیستن و برای تو ماندن و به پای تو سوختن و چه تلخ و غم انگیز است دور از تو بودن برای تو گریستن و به عشق و دنیای تو نرسیدن ایکاش می دانستی بدون تو زتدگی چه نا شکیباست.
-
خاطرات تغییر
جمعه 28 مهرماه سال 1385 22:51
سلام، من این جیزهایی را که دارم این زیر میرها مینویسم اصلا برای کسی نمینویسم فقط چون حوصلشا ندارم توی یک دفتر خاطراتم را بنویسم و تازه خطم هم خوب نیست و تازه مواضبت از اطلاعات الکترونیک خیلی اسون تره اینها را اینجا مینویسم اون هم بعد از این همه وقت اینه که اگر حوصله خاطره خوندن ندارید اصلا نخونید! دقیقا آخرین باری که...
-
هر نفسی که فرو میرود...
چهارشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1385 07:26
زندگی فوق العاده مشکل است... آسمان گاهی رنگ آبی اش را رو به سرخی میبرد، انگار دستهای آغشته به خون بی گناهان میتوانند آن بالاها را لمس کنند، همیشه تا این بوده همین بوده، ظالمین حق مظلومین را میگیرند و صدای کسی هم در نمی آید، همه میگویند منجی می آید ولی کی تا به کی قول این منجی را به ما میدهند، هر روز هزاران نه بلکه...
-
بی تو ...!
سهشنبه 5 اردیبهشتماه سال 1385 22:07
-
فقط به خاطر احمد شاملو
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1385 21:41
مرا می باید که در این خم راه در انتظاری تاب سوز سایه گاهی به چوب وسنگ بر آرم چرا که سرانجام... امید.... از سفری به دیرانجامیده ،باز می آید به زمانی اما....ای دریغ...که مرا....بامی به سر نیست نه گلیمی به زیر پای از تاب خورشید تفتیدن را سبوئی نیست تا آبش دهم وبر آسودن از خستگی را،،،بالینی که بنشانمش. مسافر چشم به...
-
یک شعر
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1385 20:59
به پای چوبی من تبر زده نگاه تو من نمیتونم برم اما تو هی میگی برو آخه من کجا برم هرجا برم بازم تویی پیش پای لنگ من یکه و تنها میدویی تو و فاصله با هم یکی شدین من و پاهام به رسیدن ناامید کاش میشد میرسیدم تا بدونم تو و فاصله به هم چیا میگین من به تو نمیرسم ای همهی خوبی من تو نه دور میشی نه نزدیک به پای چوبی کاش میشد...
-
یک فرشته ی کوچک
یکشنبه 13 فروردینماه سال 1385 20:26
روزی روزگاری یک فرشته ای بود که بین ابرهای صورتی،اون بالا نزدیک یک دشت بزرگ سبز زندگی میکرد،این فرشته همیشه گریه میکرد،ناراحت بود ،میگفت مردم روی زمین همیشه ناراحتش میکنند ولی وقتی ازش میپرسیدند مگه مردم روی زمین با تو چیکار میکنند،جواب نمیداد! یک روز از همین روزا که فرشته خانوم داشت زیر درخت انگور نزدیک خونش،برگها را...
-
آزادگی
جمعه 11 فروردینماه سال 1385 16:11
می نوشتم یه زمانی واسه این دل دیوونه که همش می گرفت بهونه، بهونه دیدن تو... می نوشتم یه زمانی واسه خالی کردن این عقده های چند ساله، عقده هایی که خیلی سخته بیرون ریختنشون از دل... می نوشتم یه زمانی که بدونی دوستت دارم... می نوشتم یه زمانی که بدونن همه عالم و آدم... اما حالا نمی دونم واسه چی می نویسم... نمی دونم که آیا...