اسفند! یک اسم با معنی... تا به حال به معنی اسفند فکر کرده اید؟
از نظره من اسفند یعنی زندگی. زندگی یعنی تعالی هر چند در لفظ اندکی توضیح آن مشکل است ولی جواب معنی زندگی را باید در فلسفه ی حیات جستجو کرد!
انسانها با تغییر به تعالی میرسند.. با تحول به زوال و نیستی میگروند... زوال و تعالی تنها در یک سرنخ با هم فاصله دارند... خیلی خیلی نزدیک به هم گره خورده اند...... و تنها عاملی که میتواند ممیز این دو از هم باشد تقدیر و سرنوشت آدمهاست که با اراده ی آنها رقم خواهد خورد... تقدیر هیچ کسی از پیش نگاشته نشده است / این ما انسانها هستیم که قدرت تغیر ایچاد میکنیم... ما انسانها هستیم که از کاه کوه میسازیم و از کوه کاه... و اینها همه به آن لفظ الهی وابسته است که انا اعلم مالایعلمون... نمیدانم...
شاید پله پله باید تا ملاقات خدا...! زمان را نمیتوان سپری کرد باید بگذاریم خود سپری شود....!
شروین امسال خودش را شناخت... و این تغییر زندگی او بود...
نمیدونم ، شاید خیلی زود دیر شده! تا چشم به هم بزنی لحظات سپری می شوند و این تنها عمر آدمی هستش که مثل باد از کنار گوش انسانها زوزه کشان رد میشه و میره و تنها چیزی که به جا میزاره یک مشت خاطره هست، خاطره های گاه تلخ و شاید هم شیرین !خاظره های تلخی که تجربه میشند و خاطره های شیرینی که اغلب دلیل بر حسرت که ای وای چرا فلان روز خیلی زود تمام شد و یا چرا فلان فردی که لحظه های خیلی خوبی را باهاش سپری کردی الان بین ماها نیست؟
تا حالا به این که چرا اینقدر همه چیز را سخت میگیرم دقت نکردم!تا حالا واقعا به این موضوع فکر نکردم که چرا و برای چی نمی تونم از کنار یک موضوع خیلی سطحی رد بشم؟ میدونم مدیر خیلی خیلی خوبی هستم یا بهتر بگم توی زندگی آیندم مدیر خیلی خوبی میشم!هیچ موقع کاری را خودم شخصا انجام ندادم ولی خوب هماهنگی ها را انجام میدم... نمیدونم این ها همش خاطره هست، خاطره هایی که مدام توی ذهنم ورق میخوره،تیکه به تیکه ، قدم به قدم ، صفحه به صفحه و جالب این هستش که هیچ موقع هم تمام نمیشه، این خاطره خاطره ی بعدی را واست زنده میکنه و خاطره ی بعدی ، خاطره ی بعدی را و زمان هم به همین آسونی که خاطره ها به ذهنمون خطور میکنند،سپری میشه!این موقع هستش که تصادفی به ساعت نگاه میکنی و می بینی که ای وای! ساعت ها توی خاطره هات غرق بودی و ... نمیدونم چی باید بگم ولی به نظره من ارزش خاطره های تلخ ، خیلی خیلی بیشتر از خاطره های شیرین هستش!
امسال احساس میکنم که با این که آدم خیلی خیلی گناهکاری هستم ولی هدف و نیت خالص ادم را هدایت میکنه. کارهای خیلی قشنگی دیدم و به خیلی چیزها خندیدم و به خیلی ها میخواستم گریه کنم ولی نه ، بهتره بگم برای خیلی چیزها بدنم لرزید البته نه از روی استرس بلکه به جای گریه لرزیدم..... یک نگاهی به اینجا بکنید.
زندگی فوق العاده مشکل است... آسمان گاهی رنگ آبی اش را رو به سرخی میبرد، انگار دستهای آغشته به خون بی گناهان میتوانند آن بالاها را لمس کنند، همیشه تا این بوده همین بوده، ظالمین حق مظلومین را میگیرند و صدای کسی هم در نمی آید، همه میگویند منجی می آید ولی کی تا به کی قول این منجی را به ما میدهند، هر روز هزاران نه بلکه صدها هزار نفر را فقط به دلیل احیای حقشان از بین میبرند و تنها کاری که دیگران میکنند این است که تاسف بخورند ولی چه سود...
زمانه ی بدی است، دوست داشتن ها هم دیگر طعم دوست داشتن های سابق را نمیدهد، انگار همیشه همه چیز تصنعی شده است، انگار همه چیز ساختگی است، نمیدانم شاید عیب از من است و ماجرای همان کافری است که همه را به کیش خود پندارد ولی باور کنید اینگونه نیست میدانم که همیشه چیزهای زیادی برای دوست داشتن داشته ام، یک زندگی ساده، بی ریا ، یک حیاط کوچک با چند تا ماهی کوچک و سرخ توی حوض آبی خانمان که از بست تمیز نشده رنگ سبز طبیعی به خودش گرفته ، یک باغچه پر از گل نرگس که زمستان ها بویش همه را دیوانه میکند، بعضی وقتها به سرم میزند همه ی این زیبایی ها را از بین ببرم، یک زندگی ساده را از دست بدهم، خودم را آلوده ی تجملات و بد خواهی و ناجوانمردی ها و حق کشی ها و نا مروتی ها بکنم ولی دلم ، این دل کوچک و بی نیاز نمیگذارد، نمیدانم چرا ولی همین رختخواب بید زده ی خانمان ، توی این محله ی معمولی که نه از محله های اعیان نشین شهر است و نه از خانه ی متراژ بالاست ، مرا راضی میکند، نمیدانم چرا روی تشکی که از پر قو باشد خوابم نمیبرد، به نظرم نرمی آن باعث میشود یادمان برود، در همین نزدیکی شاید زیر پل ، روی نیمکت پارک یکی نشسته، یا خوابیده چشمانش را به آسمان دوخته، با زبان بی زبانی میگوید خدارا شکرت که امشب هم نان خشک تکه تکه شده را رساندی، میگوید خدا را شکر که به یاد آن فلانی انداختی که اضافه های گوساله ی بریان شده اش را حداقل یک امشب هم که شده جلوی میراندا منظورم همان سگ پاکوتاه قهوه ای که همیشه پارس میکند، ننداخته، میگوید خدا را شکر مه به یاد فلانی انداختی که ته نوشابه اش را توی سطل زباله نزدیک پیتزا فروشی سر کوچه بندازد
، میگوید خدایا پدر این سبزی فروش ته کوچه را بیامرز، بیچاره امشب 4 تا روزنامه باطله بهم داد....
ولی افسوس که یادمان رفت صد افسوس که یادمان رفت که چه بوده ایم و حالا چه هستیم؟ صد افسوس که این رنگ سبز اسکناس و حالا هم که دیگر رنگ آبی و قرمز و سبز مغز پسته ای تراول چک و چک فلان بانک از یادمان برده است که ما بچه ی همان مشت مظفر قصابیم که تا همین چند وقت پیش خانه مان توی فلان محله بود و پدر بیچاره مان برای این که خرج خانه را در بیاورد مجبور بود از خروس خون صبح تا بوق سگ عصر بلانسبت مثل خر کار کند...اینه مشکله ما...پدیده ای به نام تازه به دوران رسیدن...پدیده ای به نام تجمل، پدیده ای به نام حسرت ، پدیده ای به نام عقده...
تا بوده و بوده همین بوده، چه بحث ایران باشد و چه بحث آمریکا باشه، این بحث جا و مکان و قوم و نژاد و قد و قیافه نیست، این مشکل روزگاره، اصلا مگه میشه همه پولدار باشند، اگه همه پول دار بودند که خوب هیچ وقت روزگار نمیچرخید،اگر همه آنقدر پول داشتند که هر کاری دلشان میخواست بکنند که دیگه کسی نمیرفت توی بیغوله آباد و حلبی آباد ها زندگی کنه، اونوقت کی میامد خورده نون هامون را هر هفته شایدم هر روز بگیره، کی میومد کیسه آشغالها را پاره کنه تا شاید یک چیز بدردبخوری توش پیدا کنه ولی به خدا انها به زندگیشون راضی اند، به خدا عشق دنیا با اونهاست، نمیدانید چقدر چقدر چقدر حال میکنند به خدا وقتی سرشون را میزارند روی بالش میخوابند صبح بلند میشند لگه توپم بغلشون در کنی، به خدا اگه اصلا تکان بخورند، خلاصه که فکر کنید سبک بال میخواهید باشید یا .... هر چند فرقی ام نمیکنه، مهم اینه که هر چی دوست دارید باشید،این از همه مهمتره!!! ولی یک پیشنهاد همیشه خودتون باشید ، سعی نکنید از خودتون برای بقیه بت بسازید...
شروین.تنها.حالمم الان شدید گرفتس چون... خودت میدونی دیگه...